۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

زیبایی رو به زوال

رمانتیک‌ها از بصیرت «فراموشی» محرومند. فراموشی ای که می‌تواند از احساس گناه،
 نسبت به هر عشق و میل تازه‌ای نجاتشان دهد؛ 
آن‌ها هرگز نمی توانند این غیاب و فقدان را تاب بیاورند و در تقلای آنند
 که با دست یابی به درکی زیبایی شناسانه از هستی، از طریق هنر به رستگاری برسند.
 این امر با بر کشیدن هنرمند به مرتبه قدیس ممکن می‌شد. غافل از این‌که به زبان نیچه،
در عسرت «مرگ خدا»، دیگر هنرمند کسی نیست مگر آن «بندبازی» که برفراز مغاک نیستی،
در حال خطر کردن است. هرچند نیچه نیز می‌خواهد با نیروی هنر بر این مغاک چیره شود،
اما باز آفرینی زندگی همچون اثری هنری، امری غیرممکن است.
هم نیچه و هم رمانتیک‌ها هیچ‌گاه به امنیت مطلق هنر دست نمی‌یابند؛
چرا که هنری که این غیاب و فقدان را از خاطره برده، توهمی بیش نیست.
«غیاب» یعنی فقدان ارضا شدگی مطلق. این یگانه چیزی است که هنر ناب می‌تواند بیانگرش باشد.
به بیان زیبای مالارمه، شعر، «خاطره سعادتی است که هیچ‌گاه وجود نداشته است».
بیزاری از امر مبتذل، بیزاری از زندگی است.

 زندگی چیز عقیمی است که طاقت خلاقیت هنرمند را ندارد
 فریاد رمانتیک همین است. لذا زندگی همچون چرک و لجن به دور افکنده می‌شود.
 غافل از این‌که به قول بودلر، زیبایی امری دوزخی و شیطانی است و امر زیبا از
 دل امر نجس سر بیرون می‌کشد.نگاه به زندگی رمانتیک‌هایی همچون نووالیس،
 خاطره‌ انسانی رو به مرگ را در ما زنده می‌کند. زندگی‌ای که تنها این سخن می‌تواند بر آن نقش بسته باشد:
نعش زیبایی را در خاک کنید! –آرمان این زیبایی انتزاعی،
زائده متورم فقر زندگی است که فقط زنگی غم‌انگیز نووالیس می‌تواند تصویرگرش باشد!
رمانتیک‌ها همان «روح زیبا» ی هگلی‌اند که در درک انتزاعی‌شان از طبیعت،
از تحقق عینی و انضمامی نفسشان عاجزند و از این‌رو شعله آرزو و تمنایشان
 در ملال و سترونی از زندگی و جهان، خاموشی می‌گیرد.

او از جهان تبعید شده است؛ همچون موسایی از سرزمین موعود!
 چرا که جهان ما جهان مانکن‌ها و ویترین‌ها و لوسترهای نورانی است نه جهان روح‌های زیبا.
امر مصنوعی نماینده روح ماست نه امر طبیعی. هیچ چیز بدون آرایش زیبا نیست
و همه ما می‌دانیم که آرایشگر بی‌بدیل هیچ‌گاه کسی نبوده مگر آن اغواگر بزرگ: شیطان!
                                    افسوس که رمانتیک‌ها در جست‌وجوی امر زیبا بودند،
همانند قدیسی می‌ماند که در جنگل‌ها خدا را نیایش می‌کرد و از «مرگ خدا» بی‌خبر بود.
اما اکنون در جهان کافکایی، ما در حسرت «قاضی» خواهیم بود نه قدیس.
«مادر» همان قاضی است که گناهان ما را عقوبت می‌کند تا بلکه از آلودگی و نجاست، پاک شویم.
گرچه دیگر به قول بودلر، تصویر مادر، تصویر «جلاد-قربانی» است؛
زیرا هرچند که او تنها کسی است که حق قضاوت به او داده شده، اما هیچ‌گاه تقدیس نمی‌شود.
مگر اصلاً جایی می‌توان قاضی دل رحمی سراغ داشت؟ اسطوره عطوفت محو شده است.
اما با این حال بدون چنین قضاوت بی‌رحمانه‌ای، میراث ما چیزی جز «وجدانی معذب» نخواهد بود؛
وجدانی که از دروغ بودن خویش آگاه است ولی همچنان تظاهر به امر زیبا و والا می‌کند.
همچون کودکی که نمی‌خواهد مرگ مادرش را بپذیرد: او همچنان بی‌تابانه عشق می‌ورزد،
بی‌آن‌که از شکستن آگاه باشد.
گو این‌که عشقش نیز کلیشه‌ای بیش نیست!
جهان آلوده است، عشق او هم آلوده است
و تماس نیروهای تطهیر کننده هم سلاح خویش را از کف داده‌اند.
 هنر نیز در عجز خویش از تغییر واقعیت زشت و خشن، از احساس گناه سرشار است.
شاید داستان رمانتیک‌ها به سر آمده باشد، اما «خاطره» هنوز همچون «اعتراضی» باقی است:
اعتراض به وضعیت دوزخی خویشتن:
«تو را بخاطر خواهیم سپرد نه همچون فرشته‌ بل بسان جذامی در قلبم!
تو را به خاطر خواهم سپرد. تو را دوباره به چنگ خواهم آورد:
«هرجا باشد! مهم نیست کجا! فقط خارج از این جهان» (بودلر: بهشت مصنوعی)

۱ نظر:

علی گفت...

سلام مهدی جان
از چشمه ی جوشان قلمت
جاری کن
کلمات تازه را