۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

معاصربودن

معاصر بودن صداقتی است که هنرمند دارد
حامد صحیحی در گفت‌وگو با رزیتا شرف‌جهان


 رزیتا شرف‌جهان: بیایید بحث را با نگاهی به بستر تاریخی شروع کنیم. به هر حال ما به یک نسل قبل‌ تعلق داریم و پس‌زمینه‌ای از گذشته در ذهنمان وجود دارد؛ هم نسل خودمان را شناخته‌ایم و هم شاهد پیدایش نسل‌های جدید بوده‌ایم. در دوره‌ای که ما آموزش دیدیم و کار کردیم با وجود گسست و پیوستی که در اثر انقلاب پیش آمد، می‌توان گفت در مجموع فضایی کاملا مدرنیستی در جامعه هنری ایران حاکم بود. در سال‌های بعد با شکل‌گیری جریانی جدید و پسامدرنیستی مواجه شدیم که گرایش‌های متنوع و رسانه‌های جدیدی را شامل می‌شد. گروهی از هنرمندان پیشروی نسل گذشتۀ شما برای هماهنگ شدن با جریان سعی کردند حیطه رسانه‌هایشان را گسترش بدهند و در نتیجه نوعی بی‌توجهی به نقاشی به‌وجود آمد. ولی اکنون شاهد آنیم که این گرایش در نسل شما تبدیل شد به گرایش فیگوراتیو در نقاشی که به نظر من شما از شاخص‌ترین‌های نمونه‌های آن هستید. رابطه شما با رسانه‌های دیگر چگونه است و به عنوان یک هنرمند معاصر چه مولفه‌هایی در ذهن‌تان هست؟

حامد صحیحی: من از همان ابتدا بعضی از این اصول نقاشی مثل کمپوزیسیون، چرخش رنگ و تمام آن چیزهایی که مربوط به همان دوره قبل از ما بود را دوست نداشتم. از وقتی یادم است چیزی را در نقاشی‌ام می‌آوردم که از لحاظ محتوایی لازم بود، و برایم اهمیت نداشت که کجای کارم قرار می‌گیرد، کمپوزیسیون آن چطور است، بالا یا پایین اثرم سبک یا سنگین است یا همه آن چیزهایی که از قدیم در دانشگاه می‌گفتند. هرچه جلوتر رفتم این مقوله در کارم تشدید شد که خیلی هم خودآگاه نبود. کم‌کم بیش از ساختار تکنیکی و فرمالیستی نقاشی، به محتوا اهمیت دادم. این ریشه هنر جدیدی است که اکنون شاهد آنیم؛ که همه چیز در خدمت محتواست.


اما در آثار شما اصلا احساس نمی‌شود که نسبت به اصول تصویر بی‌توجه‌اید...

  این مطلب با نقاشی بد (bad painting) اشتباه نشود. مثلا در دوره خواب‌دیده، بوم برایم بافتی بود مثل یک ناکجا آباد؛ و من از یک نقطه‌ شروع می‌کردم بدون هیچ نقشه‌ای و مثلا یک ساختمان می‌کشیدم، کنار آن یک کوچه می‌آمد، ماشین، بعد یک درخت و بعد هر چیزی ممکن بود باشد. این برای من تکرار فرآیند خواب دیدن بود و جایی هم تمام می‌شد؛ یعنی ممکن بود فقط نصف تابلو پر شود یا یک گوشه یا بالای آن. لزوم آمدن هر شکلی در کارم این‌گونه است و هرگز به خاطر نمی‌آورم که شکلی را در کارم کشیده باشم و بعد آن را پاک کرده باشم یا جایش را عوض کرده باشم.
 یعنی هرگز وسوسه نشدید که در نقاشی از تلفیق رسانه‌های دیگر هم استفاده کنید و این‌ها را با هم تلفیق کنید و پا را از قلم و بوم فراتر بگذارید؟ همیشه به‌نظرم می‌رسد که ویدیوهایتان یک بخش از زندگی‌تان است و نقاشی‌ها یک بخش دیگر. مثل اینکه یک نقاش در عین حال شعر هم بگوید. این تاکید و این فراتر نرفتن از همان ابزارهای سنتی نقاشی یک خصیصه از کار شما است. آیا این آگاهانه است؟
واقعیت این است که من همیشه نقاشی کردن را خیلی دوست داشتم و اصلا نمی‌توانم نقاشی نکنم. حتی می‌توانم به نقاشی معتاد شوم. مثلا یک سال خاطراتم را هر روز نقاشی می‌کردم و بعد مجبور شدم خودم آن را قطع کنم چون دیدم در زندگی‌ام تاثیر می‌گذارد. من خودِ نقاشی کردن را دوست دارم و فکر می‌کنم که ابزار سنتی چیزی کم ندارد که بخواهد جبران شود.
 بهتر بگویم، خودتان را به طراحی محدود می‌کنید. در نقاشی شما نوعی رفتار طراح‌گونه حاکم است تا نقاش‌گونه.
چیزهایی در نقاشی هست که در من وجود ندارد. با آن تعاریف سنتی نقاشی، از جهاتی خودم را نمی‌توانم نقاش محسوب کنم. گرچه لذت‌هایی مثل رنگ‌گذاری که در جزئیات کار اتفاق می‌افتند برای من هم اتفاق می‌افتد، اما جنبه محتوایی خیلی بر جنبه نقاشانه غالب است. به نظر من نقاشی اصلا تمام نشده. مثل این که بگوییم سینما تمام شده؛ سینما تنها یک ابزار است و نقاشی هم ابزار است.
این حیطه برای شما جذاب است و تمام نشده اما هنرمند نسل شما می‌تواند از هر چیزی استفاده کند. اگر محتوا برای شما اولین دغدغه است هر کنشی می‌تواند به آن کمک کند، مثل پرفورمنس یا چیدمان یا عکاسی؛ اما شما همچنان وفادارانه نقاشی می‌کنید...
شاید دلیلش این است که برای من روند کار بسیار مهم است. گاهی احساس می‌کنم که با نقاشی این روند بهتر شکل می‌گیرد تا با عکاسی یا فیلم گرفتن. شاید در نقاشی خلوت بیشتری وجود دارد یا من به آن بیشتر عادت دارم. من احساس می‌کنم که بعضی هنرمندان جدید حتی آن‌ها که در سطح جهانی مشهورند، روند کاریشان لنگ است. مثلا شما مجسمه‌ای از رودن می‌بینید به ارتفاع یک و نیم متر که پرزحمت است و از دیدنش لذت می‌برید. بعد اثر یک مجسمه‌ساز معاصر را می‌بینید که مجسمه‌ای است به طول هجده متر و خیلی پرزحمت‌تر؛ ولی آن احساس را ایجاد نمی‌کند. دلیل اصلی‌اش این است که روند کار هنرمند عوض شده. امروز هنرمند می‌تواند ایده یک مجسمه هجده متری را در ذهنش خلق کند و اثر را به دست تکنیسین‌ها بسپارد تا برایش بسازند. از نظر من اینجا یک چیزی گم می‌شود که خودش را در کار نشان می‌دهد. آدم احساس می‌کند که چیزی در این آثار وجود ندارد، انگار مستقیم به یک ایده وصل می‌شوید بدون اینکه آن ایده از کوره رد شده و پخته شده باشد. شاید همه آثار من را بشود عکاسی کرد یا فیلم گرفت چون آنقدر خصلت نقاشانه ندارند که از عکاسی متمایز شوند؛ اما خودم احساس می‌کنم که آن روند کاری که خودم در آتلیه‌ام نشسته‌ام و تنها هستم و اتود می‌کنم ...
کارهای شما نمی‌توانند عکاسی باشند..
منظورم ایده است. گاهی اوقات سرعت فکر کردن هنرمند با رسانه‌اش همخوانی ندارد. مثلا سرعت فکر کردن هنرمند تند است و روند درونی که باید طی شود تندتر از آن است که بتوان نقاشی کرد. گاهی سرعت فکر هنرمند کندتر از آن است که بتواند عکاسی کند. سرعت روند درونی من با نقاشی جور است. عمل نقاشی همان ‌قدر برای من طول می‌کشد که تفکر نسبت به کارم طول می‌کشد برای همین خیلی با آن راحتم.


این فقط در مورد رسانه هنری بود. اگر به مضمون آثار که خیلی برای شما اهمیت دارد بپردازیم، اغلب آثار شما روایتی درونی و فردی را مطرح می‌کنند که به ذهنیات شخص خودتان برمی‌گردد. چطور این فضای فردی‌تان را به جامعه و مسائل اجتماعی پیوند می‌زنید؟
بله، آثارم مخصوصاً از دوره‌ای به بعد خیلی شخصی بوده؛ خواب‌ها و خاطراتم بوده که البته خودش همیشه به بستر اجتماعی که در آن بوده‌ام وصل است. تناسباتی که بین آدم‌ها و منظره و ساختمان‌ها هست از اجتماع می‌آید، از محیطی که در آن زیسته‌ام و تجربه کرده‌ام. من نمی‌توانم چیزی را که تجربه نکرده‌ام بکشم. مثلا تجربه‌ای را به یاد دارم از نمایشگاه گروهیِ موضوعیِ  تابستان خود را چگونه گذراندید. آن آثاری که برای این نمایشگاه کشیدم و شخصاً تجربه نکرده بودم برایم ترسناک بود. وقتی داشتم نقاشی می‌کردم احساس غریبی داشتم که چقدر من حق دارم که این کار را انجام دهم، چقدر نسبت به آن چیزی که می‌کشم درک دارم.
آیا به عنوان هنرمند معاصر به یک شهادت تاریخی یا وظیفه اجتماعی قائل نیستید که از زندگی شما جداست؟
من فکر می‌کنم که همیشه دو دسته هنرمند در همه جای دنیا وجود داشته است؛ یک دسته افرادی که خیلی مستقیم آن رسالت اجتماعی را انجام می‌دادند و دسته دیگر که کار فردی خودشان را انجام می‌دادند. به نظر من کلماتی در همه زبان‌ها هست که خیلی مقدس و باارزشند و کسی نمی‌تواند با آن‌ها در‌بیفتد و یکی از آنها هنر است. هنر به نظر من کلمه‌ای است که چنان قدرتی دارد که می‌تواند نیروی عظیم دیوانگی برخی انسان‌ها را تخلیه ‌کند؛ نیرویی که ممکن بود در طول تاریخ به هر چیزی تبدیل شود. کلمه هنر، این دیوانگی‌ها را در جامعه قابل قبول می‌کند و نیروی بالذاته مخرب و وحشی را به چیزی تبدیل می‌کند که می‌توان آن را خرید و فروش کرد و به آن احترام گذاشت. هرگز دوست ندارم بگویم هنر باید چه کاری انجام دهد یا چه کاری انجام ندهد زیرا همه انواعش وجود دارد.
 شما چقدر دو حیطه نقاشی‌ها و ویدیوهایتان را با هم یا جدا از هم می‌بینید؟ اگر جدا از هم هستند آیا اولویت‌بندی دارند؟ من فکر می‌کنم اولویت شما نقاشی بوده است.
ویدیویی که خودم دوست داشتم رعد‌و‌برق بود که به من نزدیک بود. بعد از آن، غروب و بعد ویدیوهای جدید. تا قبل از آن من در حیطه ویدیو خیلی گم بودم زیرا در رسانه ویدیو هم صدا دارید، هم می‌توانید دیالوگ داشته باشید، هم زمان دارید. برای پیدا کردن اینکه چه‌چیزی می‌خواهم یا چه‌چیزی را باید حذف کنم زمان لازم بود. ویدیوهای آخرم خیلی به نقاشی نزدیک شده‌اند.
واکنش مخاطب برای شما چقدر اهمیت دارد؟ این واکنش‌ها در نقاشی‌ها و ویدیوها چقدر متفاوت بوده است؟
اگر مخاطب به آثارم واکنش خوبی نشان دهد خوشحال می‌شوم؛ ولی چیزی برایم مهم است که فکر می‌کنم برای همه اتفاق می‌افتد؛ شما در حال کار کردن و فکر کردنید و لحظه‌ای هست که ایده زاده می‌شود و شما خودتان غافلگیر می‌شوید. گمانم این لحظه برای هر کسی خیلی عجیب است که چیزی تولید می‌کند که خودش از دیدن آن هیجان زده می‌شود. آن لذت برای من خیلی با ارزش است و اگر کاری انجام بدهم که آن لذت در آن باشد اگر اقبال بیرونی پیدا نکند هم خیلی برایم مهم نیست. بر عکس،اگر کاری باشد که آن لذت در آن نباشد و اقبال بیرونی پیدا کند به دل من نمی‌چسبد.
معمولا مخاطبان ارتباط بهتری با ویدیو پیدا می‌کنند. فکر می‌کردم که این برای شما اهمیت دارد.
من بعد از ساختن ویدیوها هیجان‌زده شدم و خودم آن‌ها را بیشتر دوست داشتم. اما فکر می‌کنم گاهی اوقات رسانه‌های جدید ممکن است آدم را هول کند و باعث شود که همان روند کاری که گفتم اتفاق نیافتد. از نمایشگاه‌هایی که هنر جدید بود تنها چند نفر هستند که به کار خود ادامه داده‌اند که در همان نمایشگاه هم احساس می‌کردید بنا به یک نیاز درونی این کار را شروع کرده‌اند. خصلت معاصر بودن صداقتی است که هنرمند دارد. هنرمندی که فکرش معاصر است اگر صداقت داشته باشد کارش  هم معاصر می‌شود و اگر نداشته باشد هر چقدر که رسانه‌اش معاصر باشد، کار معاصر نمی‌شود. من خیلی ویدیو دیدم که طرز فکر و طرز برخوردش از نقاشی‌های مدرنیستی قدیمی هم قدیمی‌تر است و فقط رسانه‌اش است که تغییر کرده.
چقدر به محلی بودن و ایرانی بودن اثر اعتقاد دارید؟
نگاه اُرینتالیستی از مقوله‌هایی است که اصلا میانه خوبی با آن ندارم و نمی‌فهمم که چرا یک آدم بومی باید به جامعه خودش نگاه توریستی داشته باشد. کاملا غیرصادقانه است. نگاه بومی با نگاه توریستی فرق می‌کند. این که عناصر توریستی را در کارت به عنوان عناصر بومی معرفی کنی نگاه توریستی است. عنصر بومی کار من معماری تهران است که هدفم از آن نشان دادن ناهماهنگی و بی‌نظمی این معماری است. من در زندگی‌ام ستون تخت جمشید یا مردی که زن چادری‌اش را کتک می‌زند ندارم.
اما آنهایی هم که در آثارتان وجود دارند، هیچ‌وقت از این منطقه و این فضا چیزی در خود ندارند. بی‌زمان و بی‌مکان‌اند.
من با این سوال کلی که از هنرمندان جهان سومی پرسیده می‌شود مشکل دارم که کجای کارت بومی است؟ در صورتی که شما هیچ‌وقت از یک هنرمند هلندی نمی‌پرسید که کجای کارت بومی است. این یک نوع تبعیضی است که جزء مسائل پسااستعماری است که می‌خواهد هنرمند جهان سومی را وارد جریان اصلی هنر کند ولی با شرایطی؛ یعنی اولین سوالی که از او می‌پرسد این است که کجای کار هستی؟
 یعنی کلا شما قائل به این نیستید که هنرمندی که در این شرایط در ایران کار می‌کند، هیچ نشانی از شرایط اجتماعی و فرهنگی و محیط جغرافیایی خودش داشته باشد؟
من اصلا قائل به حذف کردن نیستم که بگویم حتما باید این عناصر حذف شود، من می‌گویم که من آن چیزی را می‌کشم که دوست دارم بکشم. چند روز پیش در خیابان ولیعصر راه می‌رفتم، از جلوی فروشگاه قدس رد شدم که در بچگی خیلی آنجا می‌رفتم. احساس واقعاً غریبی پیدا کردم، می‌خواستم اثری خلق کنم که این ساختمان در آن باشد. فروشگاه قدس یک کپی از فروشگاه‌های زنجیره‌ای اروپایی و امریکایی است که به کشور ما آمده و خیلی نکات فرهنگی در آن هست. این بخشی از زندگی من است که می‌خواهم آن را ثبت کنم... یادم هست زمانی با عکس‌های قاجاری کار می‌کردم. همان موقع هم فکر می‌کردم که این‌ها ایرانی‌هایی هستند که زندگی کرده‌اند و مرده‌اند. آن‌ها را با طراحی‌های امروز تلفیق می‌کردم. اما از جایی به بعد احساس کردم که نمی‌خواهم اثری را خلق کنم که آن را نمی‌شناسم. این کار سختی است.

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

اندیشه های مارکوس اورلیوس


مارکوس اورلیوس ، امپراطور و جنگاور و مدیر و مصلح و آموزگار اخلاق، مصداق واقعی حاکم ِ حکیم یا حکیم ِ حاکم بود.
اندیشه های او که در طول زندگی پر مشغله او به صورت یادداشت های پراکنده نوشته شده است برادری آدمیان را اعلام می کند
و حتی ریشه‌ی مفهوم جدید - وحدت اخلاقی جهان _ در آنها دیده می شود.
 فضایلی که در شخص او جمع شده بود یعنی، خرد، داد، توانایی و میانه روی، شرایط اساسی تصور او از انسان را تشکیل میدهد.
در سکانسی استعاره ای از فیلم نوستالژیا اثر تارکوفسکی شخصیت دون کیشوتی فیلم با چلیکی از بنزین خود را به
بالای مجسمه مارکوس اورلیوس در میدان مرکزی روم رساند وبه آتش کشید.



ميتواني آنقدر نفس نكشي تا بميري ولي مردم همچنان مانند قبل رفتار خواهند كرد.

گیرم مردم دشنامت گویند. آیا این اعمال تورا از داشتن پاکی اندیشه ،وقار و عدل باز خواهد داشت.
  گیرم مردی در کنار چشمه پاک و زلالی بایستد و در آن خاک ریخته و آب را بیالاید،

بدان که چشمه در اندک زمان خاک را شسته و خود نیالاید.
...

 دریافتم که شخصیتم نیازمند اصلاح و انظباط است و
 به ریاضت کشی یا نیکوکاری و سخاوت، خود نمایی نکردن را
و آماده بودن را برای آشتی ،به محضی که در مقام آشتی بر آیند.
...
 آموختم که کف نفس داشته باشم و خویشتن رابه هیچ هوسی نسپارم
 ودر هر حالی از جمله بیماری، شاد و خندان باشم
و در ضمیر خود از متانت و محبت، ترکیبی معتدل پدید آورم و تکلیف
خود را بی شکایتی انجام دهم .
...
مساله اين است كه واقعاً انسان خوبي باشيم, نه آن كه دادِ سخن بدهيم كه انسان خوب بايد چنين و چنان باشد.
...
انسان نامجو سعادتش را در رد و قبول ديگران جستجو ميكند.

انسان لذت طلب سعادتش را در ارضاي شهواتش دنبال ميكند.

ولي انسان عاقل سعادتش را در رفتار خودش ميجويد.
...


مراقب باش كه در مقابل رفتار غير انساني ديگران مقابله به مثل نكني.
احمقانه است كه بخواهي از اشتباهات ديگران در امان باشي. چنين كاري غير ممكن است.
 فقط سعي كن از اشتباهات خودت در امان بماني.
...

وقتي كسي به تو اهانت ميكند يا نفرت ميورزد ، به روحش نگاه كن.
 درون آن را بكاو. ببين چطور آدمي است. خواهي ديد كه لازم نيست عقيده اش را درباره خودت تغيير دهي.
 ولي بايد نسبت به او خير خواه باشي. او نزديكترين خويشاوند توست.
 خداوند به هردوي شما از طريق خواب و رويا و نشانه ها كمك ميكند تا به خواسته هاي خود دست يابيد.
...

هرگاه از وقاحت كسي عصباني شدي، از خودت بپرس:
آيا جهان ميتواند بدون وقاحت وجود داشته باشد؟ نه ، نميتواند.
پس در پي امر محال نباش. اين شخص فقط يكي از افراد وقيحي است كه وجودشان براي جهان ضروري است.
هرگاه با رزالت، رياكاري يا هر شرارت ديگري روبرو شدي، به همين امر بينديش و به خود يادآوري كن
كه وجود اين قبيل افراد براي اين جهان ضروري است، در اين صورت با آن ها مهربان تر خواهی بود.
...
وقتي از جفا و ناسپاسي كسي ناراحتي، پيش از هر چيز به خود بينديش.
 اگر انتظار داشته اي كه لطف تو را تلافي كند، خودت اشتباه كرده اي.
 مگر از كمك به ديگران چه انتظاري داشته اي؟
مگر همين كافي نيست كه به مقتضاي طبيعتت عمل كرده اي؟ ايا توقع داري كه به تو پاداش بدهند؟
اين درست مثل اين است كه چشم و پا براي ديدن و راه رفتن ، در انتظار پاداش تو باشند.
در حقيقت همان طور كه اين اعضا براي كار معيني خلق شده اند 
و با عمل به مقتضاي طبيعتشان وظيفه خويش را انجام ميدهند
 انسان هم براي كمك به ديگران آفريده شده و وقتي به ديگران كمك مي كند،
 به مقتضاي طبيعت خود عمل مي كند و  وظيفه اش را انجام ميدهد.
...
بدي چيست؟ همان چيزي كه بارها ديده اي.
 به همين ترتيب در مورد هر نوع پيشامد ديگري هم بلافاصله به خود
 يادآوري كن كه پيش از اين بارها شاهد آن بوده اي.
 زيرا هيچ كجا، نه در بالا و نه در پايين، چيز تازه اي نخواهي يافت،
صفحات كل تاريخ، تاريخ باستان، جديد و معاصر و شهرها و خانه هاي ما از چيزهاي كهنه انباشته شده است.
 هيچ چيز بديعي وجود ندارد، همه چيز تكراري و ناپايدار است.


زمان، به مانند رودخانه ای سیلابی است؛ آكنده از همه چیز: هنوز چیزی به چشمت نخورده است كه ناپدید می شود
و چیز دیگری در جلوی چشمت نمایان می گردد، اما لحظه ای نگذشته است كه این دیگر نیز محو می شود.
...
شرم آور است كه وقتی هنوز تنت به ضعف و سُستی نگراییده است، روحت فاسد و ناتوان شود.
...
چهره ای كه در آن نشانی از خشم باشد، كاملاً غیرطبیعی است، وقتی در چهره ای خشم پدیدار شود،
زیباییش آن چنان می میرد و خاموش می گردد كه گویی هرگز زنده نخواهد گشت.
از این جا نتیجه بگیر كه خشمگین شدن، امری است خلافِ عقل.
...
نیكی بدون چشم داشتِ پاداشی، كاری شاهانه است.
در گذارت از یک کار به کار دیگر به خدا بیندیش و هچون او از یک چیز کسب لذت کن و در آن بیاسای.
...
 مرگ، توقف درک محسوسات است از راه حواس
و نیز توقف برانگیختگی شهوت و سرگشتگی اندیشه و خدمت به تن.


 مایه‌ی شرم، روان است که پیش از دیگری در زندگی تسلیم می شود، هنگامی که تنت هنوز تسلیم نشده است.
...
 هشیار شو و به خود بازآی . چون خود از خواب بیدار شوی و دریابی که آنچه می آزردت تنها رویا بوده،
 به بیداری نیز چنان که به آن رویاها می نگریستی بنگر.

نقره جات



برای داشتن چشم زیبا ، زیبایی های مردم را ببینید
برای داشتن لب زیبا ، مهربانانه صحبت کنید و برای داشتن اندام زیبا ، غذای خود را با فقرا تقسیم کنید .   ادی هپبورن

سینما آشکار نمی سازد ، پنهان می دارد .   کارل تئودور درایر


پدر : ببین توکیو چه قدر بزرگ است ؟
مادر : بله اگر کسی اینجا گم شود باید تمام عمرش را دنبال گشتن راه و نیافتن آن بگذراند !  
  از گفتار فیلم داستان توکیو اثر اوزو


قدرت فساد می آورد اما نداشتن قدرت صددرصد فساد می آورد .    اورسن ولز

من از بابت شکست هایم همان قدر مغرور و سربلندم که از موفقیت هایم .    فرانسیس فورد کاپولا


اگر تو گریه نکرده باشی ، نمی توانی چشم های زیبا داشته باشی.    سوفیا لورن


سینما ،گستره آن چیزهایی است که توضیح ناپذیرند .   روبر برسون

آدم خداشناسی هستم . اما تلاش می کنم که در آخر هفته آدم درستکاری باشم .     وودی آلن

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

فقط فرشته ها بال دارند.

فقط فرشته ها بال دارند.  غلام عباس فاضلی

نمی دانم آیا  صدای هق هق گریه های نقش استاکر اثر تارکوفسکی  در خاطر کسی مانده .
فقط تلخی باشکوه صدای او می توانست لحن غمبار جملات هنری فاندا را
ادا کند.این  لحن صدا با قدرت جادویی خود هر نقشی را جاودانه  و  بی بدیل ساخته است .
مگر کسی جز او می توانست تا ابد هر شنونده ای را میخکوب کند
وقتی بجای وینسنت پرایس جمله مشهور فیلم آهنگ برنادت را بر زبان جاری نمود :

" برای آنها که به وجود خدا ایمان دارند هیچ توضیحی لازم نیست
و برای آنها که به وجود خدا ایمان ندارند هر توضیحی بی فایده است "


 هیچکس جز او نتوانست طنز پیچیده و چند پهلوی کری گرانت را برای ما معنا کند
 از مک مورفی پرواز بر فراز آشیانه فاخته گرفته تا کارآگاه گیتس محله چینی ها و نیز آخرین قارون و تلالو .
تصویر جاودانه هنری فاندا در کلمانتین عزیزم و نیز آقای لینکلن جوان ،
خوشه های خشم و مرد عوضی
 صدایی درون گرا ، متین و با وقار که زیبنده و برازنده همان سینمای والایی بود
 که او بهترین سال های عمرش را وقف خدمت به آن کرد .
در واقع حالا سالهاست صدای او هرروز از سویی تلخ تر و تلخ تر شنیده می شود
 و از طرفی کمتر و کمتر . او با گذشت زمان ، هرچه بیشتر به انزوای تلخی دچار می شود
 که متاسفانه گریبان گیر آن نسل طلایی شده که وی از آن برخاسته .
صدای او شان و منزلت هر فیلمی است که او جز به شان ، منزلت در فیلم ها سخن نگفته .
 از جری استوهر آماتور گرفته تا آلکس تاباکوف ابلوموف تا پیتر مولان ، نام من جو است
 و کوین اسپیسی ، مظنونین همیشگی ،هارولد لوید (پنجه گربه) باب هوپ (پرنسس و دزد دریایی ، من خبر داغ شدم )
و ریچارد دریفوس (دختر خداحافظی)
صدای او نه فقط شخصیت های درو ن گرا و روان پریش (چارلز لافتون ، آنتونی پرکینز
 در دو نسخه از بینوایان ، براد فورد دیلمن در اجبار )
و یا طنازی (گری کوپر در آتشپاره ، آقای دیدز به شهر می رود )
بلکه اساسا هر شخصیتی را صاحب ماندگاری فراموش ناشدنی می کند که
او با روایت روی شاهکار کارل زمان و حتی کارتون یوگی و دوستان برای
 همیشه این آثار را ماندگار کرده است .
کارنامه هنری و پربار ناصر طهماسب عمیقا احترام بر انگیز است .
 نقش ها مدخل و بهانه ای ست برای به یاد آوردن او ، که باید همیشه در یادها بماند و می ماند .

مونتگمری كلیفت (ناگهان تابستان گذشته [دوبله تلویزیونی]، شیرهای جوان)
جان میلز (خاطره طولانی، انتخاب هابسن) استیو مك كویین (حادثه توماس كراون )
همفری بوگارت (كازابلانكا [دوبله ویدئویی]، سابرینا) ادی آلبرت (خورشید همچنان می درخشد)
 گری كوپر (وراكروز، باغ شیطان) داستین هافمن (پاپیون) كرنل وایلد (همیشه عنبر)
رداستایگر (هرچه قوی تر زمین می خورند)والتر برنان (گنوم موبیل) بروس درن (راننده)
دیوید نیون (گرگهای دریا) لزلی هوارد (برباد رفته [دوبله ویدئویی]) كریستوفر پلامر (جاسوس دو جانبه)
الك گینس (تعطیلات آقای هالند) دین مارتین (فرودگاه)ریچارد آتن بورو (پرواز ققنوس) فریتس وپر (كاباره)
دیوید جانسن(تایتانیك، پرنده های شكاری- سریال تعقیب و گریز) جان ماریا ولونته (جودانو برونو)
ریكاردو كوچیولا (ساكو و وانزتی) جان كاساواتیس (دوازده مرد خبیث)
جین هكمن ( گلوله را گاز بزن، رابط فرانسوی) آرتور كندی (المرگنتری [دوبله سینمایی])
ویلیام دیوین (توطئه خانوادگی) فرانكو (كائوس) رابرت دونات (آقای پیت جوان).

و نیز فیلمهای: كالامیتی جین، قمار باز سین سیناتی، عروج، محمد رسول ا...، دومی ها،
۵۵ روز درپكن، عاشق غریب، جنایت و عقوبت، حكومت نظامی.

و سریالهای تلویزیونی: اسپاروخان، جزیره اسرارآمیز، ارتش سری، خانه پوشالی و...

ابلوموف

ابلوموف یکی از گیراترین فیلم هایی است که از سینمای روسیه به تماشا نشستم.
فیلمی با ظرافت وبر اساس رمان معروفی به همین نام از ادبیات رئالیستی روسیه نوشته ایوان گنچاروف.
فیلم داستان مردی فربه وسست اراده اهل روسیه است که در سه گانه ای عشقی  واقع شده ودر
تلاطم روحی ونزاع شخصیتی با خود و عشقش الگا گرفتار است.
نیکیتا میخالکوف کارگردان آن در تحقق رویاهای مربوط به داستان بسیار با احساس رفتار کرده است.
از جهت ساختار تصویری همچون اکثر آثار با ارزش هنر روسیه ملهم از زیر بنایی شاعرانه و نقاشانه
و مملو از قاب بندی های شگفت از نور و رنگ است.


فلسفه حاکم بر چنین سینمایی آنقدر ویژگی در خود دارد که آدم را به سمت رهایی و تعالی سوق
می دهد .با اینکه فیلم مملو از نامیدی های یک انسان خلوت گزیده است که به لحاظ جسمی و روحی
توان  رقابت دررابطه ای عشقی وشورانگیز را نداشته وتنها در ناکامی هایش بیننده را شرکت می دهد.
ابلوموف نمایانگر مسخ انسانی ست که تن به جبری گرایی ای از نوع خویش داده ؛
 مَنشی که در ادبیات به ابلوموفیسم از آن یاد می شود .

                      ابلوموف در بستر دراز کشیده و دائم می خواهد کاری بکند ،
رابطه ی طنزآمیز او با زاخار بسیار زیبا پرورانده شده ،
بعد شولتس ، دوست آلمانی او وارد می شود و تلاش می کند که او را از رخوت خویش خلاص کند .
 دوست صالح و کوشای او شاید به عمد غیرروسی نمایانده شده ،
چون هدف اصلی رمان نکوهش روحیه ی سست روسیان است .
قسمت دیگرزمانی ست که شولتس او را با الگا آشنا می کند .
او عاشق می شود ، عشق دوطرفه می شود و شورانگیزترین سالهای زندگی ابلوموف آغاز می شود
 ولی … عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها …
 ابلوموفیسم دوباره شروع می شود و بین آنها فاصله می اندازد تا اینکه الگا می فهمد
درباره ی او اشتباه کرده و آنها با چشمی گریان از یکدیگر جدا می شوند .
بعضی مشکلاتی که در راه رسیدن این دو به هم خودنمایی می کند ،
 طبیعی ست و شاید در بعضی موارد سستی اراده و محتاط بودن ابلوموف را بتوان توجیه کرد
ولی عدم توان او برای حل مشکلات ، او را سست اراده ای محض و الگا را از خویش ناامید می کند .
دوره ی بعد او زمانی ست که با زن صاحبخانه ی خویش ازدواج می کند و
 رویای او برای ساختن ملکی نمونه توسط شولتس عملی می شود .
 او به زندگی محدود به عوام دوروبرش عادت می کند .
تن به زندگی ای مرده که هرکسی را به  سرنوشت هولناک دیوانگی می اندازد
ولی فقط ابلوموف است که این زندگی را دوست دارد . او خواهان آرامش دریاچه ای مرده است .
پس می میرد . شولتس با الگا ازدواج کرده و بچه دار شده است و
علاوه بر گردانیدن ملک ابلوموف و الگا ده ها کار دیگر نیز می کند .
ولی الگا هرگز نمی تواند ابلوموف را فراموش کند . وسواس های سی سالگی زنانه او را دربرگرفته ،
یاد عشقی کهنه ، او اکنون کدبانوی یک خانه ی اشرافی ست ، ولی همیشه
در پس فعالیت های روزانه اش و با وجود علاقه به شوهرش ، نمی تواند گذشته را فراموش کند
و همیشه خلایی را در خویش احساس می کند . خلایی که موجب می شود
هر زمانی از زندگی خویش آن رضایت ایده آل را نداشته باشد .
همین جاست که اهمیت رئالیسم  اثر آشکار می شود . با وجود این که  در بسیاری اوقات
 به رویاپردازی های آرمان شهر ابلوموف پرداخته ولی سرانجام می بینیم که
همه چیز در جهت نفی ایده آلیسم در این جامعه است .میخالکوف با استادی همه ی ملال زندگی را
به تصویر می کشد . آیا زندگی غیر از این است ؟
ملالی پرگو که روز به روز تکرار می شود .


ابلوموف ، فلسفه ای نیز دارد . فلسفه ای که از آن به عنوان ابلوموفیسم یاد می کنند .
 ابلوموفیسمی که دورن مایه ی آن تنبلی ، ملال و پوچی انسان های روسیه ی آن زمان است .
اشراف زادگانی که تمامی زندگانی خویش را بدون کار کردن گذرانده اند .
 آن جا که خود ابلوموف، کودکی خویش را که بوسیله ی زاخار بزرگ شده است ، به خاطر می آورد 
مصداق بارز این مدعا ست . گوگول در کتاب نفوس مرده خود این گونه می نویسد :
(کیست که بتواند شعار نیرومند ( به پیش )
را به زبانی فریاد بزند که بر روح روسیان اثر کند ؟
… در سراسر خاک روسیه کم تر کسی یافت می شود که یارای کشیدن این فریاد نیروبخش را داشته باشد )


نيكيتا سرگئي يوويچ ميخالكوف كارگردان و بازيگر شهير روس - مشهور به اسپيلبرگ روسيه
- در 21 اكتبر 1945 در شهر مسكو به دنيا آمد. پدربزرگش از خاندان سلطنتي و حاكم ياروسلاول بود.
پدر نيكيتا نويسنده داستان هاي كودكان بود و بيشتر به خاطر سرودن ترانه هاي ملي و انقلابي مشهور شد،
 مادر شاعرش نيز دختر هنرمند آوانگارد روس «پيتر كونچالوفسكي»
و نوه دختري نقاش مشهور «واسيلي سوريكوف» بود، ضمن آنكه برادر بزرگ تر نيكيتا
«آندري كونچالوفسكي» نيز كارگردان بسيار مشهوري است كه به واسطه همكاري و
 دوستي اش با آندري تاركوفسكي (و حضور در فيلم «كودكي ايوان») معروف است.



بخش عمده ای از دریافت های فیلم  در قالب گفتار فارسی مدیون 
 دوبله نقش ابلوموف ( آلکس تاباکوف ) است ،
 که تلخی اندیشه و درون او را هویدا می سازد. این صدا صدای ناصر طهماسب است
که جادوی فیلم را کامل می کند.