معاصر بودن صداقتی است که هنرمند دارد
حامد صحیحی در گفتوگو با رزیتا شرفجهان
رزیتا شرفجهان: بیایید بحث را با نگاهی به بستر تاریخی شروع کنیم. به هر حال ما به یک نسل قبل تعلق داریم و پسزمینهای از گذشته در ذهنمان وجود دارد؛ هم نسل خودمان را شناختهایم و هم شاهد پیدایش نسلهای جدید بودهایم. در دورهای که ما آموزش دیدیم و کار کردیم با وجود گسست و پیوستی که در اثر انقلاب پیش آمد، میتوان گفت در مجموع فضایی کاملا مدرنیستی در جامعه هنری ایران حاکم بود. در سالهای بعد با شکلگیری جریانی جدید و پسامدرنیستی مواجه شدیم که گرایشهای متنوع و رسانههای جدیدی را شامل میشد. گروهی از هنرمندان پیشروی نسل گذشتۀ شما برای هماهنگ شدن با جریان سعی کردند حیطه رسانههایشان را گسترش بدهند و در نتیجه نوعی بیتوجهی به نقاشی بهوجود آمد. ولی اکنون شاهد آنیم که این گرایش در نسل شما تبدیل شد به گرایش فیگوراتیو در نقاشی که به نظر من شما از شاخصترینهای نمونههای آن هستید. رابطه شما با رسانههای دیگر چگونه است و به عنوان یک هنرمند معاصر چه مولفههایی در ذهنتان هست؟
حامد صحیحی: من از همان ابتدا بعضی از این اصول نقاشی مثل کمپوزیسیون، چرخش رنگ و تمام آن چیزهایی که مربوط به همان دوره قبل از ما بود را دوست نداشتم. از وقتی یادم است چیزی را در نقاشیام میآوردم که از لحاظ محتوایی لازم بود، و برایم اهمیت نداشت که کجای کارم قرار میگیرد، کمپوزیسیون آن چطور است، بالا یا پایین اثرم سبک یا سنگین است یا همه آن چیزهایی که از قدیم در دانشگاه میگفتند. هرچه جلوتر رفتم این مقوله در کارم تشدید شد که خیلی هم خودآگاه نبود. کمکم بیش از ساختار تکنیکی و فرمالیستی نقاشی، به محتوا اهمیت دادم. این ریشه هنر جدیدی است که اکنون شاهد آنیم؛ که همه چیز در خدمت محتواست.
اما در آثار شما اصلا احساس نمیشود که نسبت به اصول تصویر بیتوجهاید...
این مطلب با نقاشی بد (bad painting) اشتباه نشود. مثلا در دوره خوابدیده، بوم برایم بافتی بود مثل یک ناکجا آباد؛ و من از یک نقطه شروع میکردم بدون هیچ نقشهای و مثلا یک ساختمان میکشیدم، کنار آن یک کوچه میآمد، ماشین، بعد یک درخت و بعد هر چیزی ممکن بود باشد. این برای من تکرار فرآیند خواب دیدن بود و جایی هم تمام میشد؛ یعنی ممکن بود فقط نصف تابلو پر شود یا یک گوشه یا بالای آن. لزوم آمدن هر شکلی در کارم اینگونه است و هرگز به خاطر نمیآورم که شکلی را در کارم کشیده باشم و بعد آن را پاک کرده باشم یا جایش را عوض کرده باشم.
یعنی هرگز وسوسه نشدید که در نقاشی از تلفیق رسانههای دیگر هم استفاده کنید و اینها را با هم تلفیق کنید و پا را از قلم و بوم فراتر بگذارید؟ همیشه بهنظرم میرسد که ویدیوهایتان یک بخش از زندگیتان است و نقاشیها یک بخش دیگر. مثل اینکه یک نقاش در عین حال شعر هم بگوید. این تاکید و این فراتر نرفتن از همان ابزارهای سنتی نقاشی یک خصیصه از کار شما است. آیا این آگاهانه است؟
واقعیت این است که من همیشه نقاشی کردن را خیلی دوست داشتم و اصلا نمیتوانم نقاشی نکنم. حتی میتوانم به نقاشی معتاد شوم. مثلا یک سال خاطراتم را هر روز نقاشی میکردم و بعد مجبور شدم خودم آن را قطع کنم چون دیدم در زندگیام تاثیر میگذارد. من خودِ نقاشی کردن را دوست دارم و فکر میکنم که ابزار سنتی چیزی کم ندارد که بخواهد جبران شود.
بهتر بگویم، خودتان را به طراحی محدود میکنید. در نقاشی شما نوعی رفتار طراحگونه حاکم است تا نقاشگونه.
چیزهایی در نقاشی هست که در من وجود ندارد. با آن تعاریف سنتی نقاشی، از جهاتی خودم را نمیتوانم نقاش محسوب کنم. گرچه لذتهایی مثل رنگگذاری که در جزئیات کار اتفاق میافتند برای من هم اتفاق میافتد، اما جنبه محتوایی خیلی بر جنبه نقاشانه غالب است. به نظر من نقاشی اصلا تمام نشده. مثل این که بگوییم سینما تمام شده؛ سینما تنها یک ابزار است و نقاشی هم ابزار است.
این حیطه برای شما جذاب است و تمام نشده اما هنرمند نسل شما میتواند از هر چیزی استفاده کند. اگر محتوا برای شما اولین دغدغه است هر کنشی میتواند به آن کمک کند، مثل پرفورمنس یا چیدمان یا عکاسی؛ اما شما همچنان وفادارانه نقاشی میکنید...
شاید دلیلش این است که برای من روند کار بسیار مهم است. گاهی احساس میکنم که با نقاشی این روند بهتر شکل میگیرد تا با عکاسی یا فیلم گرفتن. شاید در نقاشی خلوت بیشتری وجود دارد یا من به آن بیشتر عادت دارم. من احساس میکنم که بعضی هنرمندان جدید حتی آنها که در سطح جهانی مشهورند، روند کاریشان لنگ است. مثلا شما مجسمهای از رودن میبینید به ارتفاع یک و نیم متر که پرزحمت است و از دیدنش لذت میبرید. بعد اثر یک مجسمهساز معاصر را میبینید که مجسمهای است به طول هجده متر و خیلی پرزحمتتر؛ ولی آن احساس را ایجاد نمیکند. دلیل اصلیاش این است که روند کار هنرمند عوض شده. امروز هنرمند میتواند ایده یک مجسمه هجده متری را در ذهنش خلق کند و اثر را به دست تکنیسینها بسپارد تا برایش بسازند. از نظر من اینجا یک چیزی گم میشود که خودش را در کار نشان میدهد. آدم احساس میکند که چیزی در این آثار وجود ندارد، انگار مستقیم به یک ایده وصل میشوید بدون اینکه آن ایده از کوره رد شده و پخته شده باشد. شاید همه آثار من را بشود عکاسی کرد یا فیلم گرفت چون آنقدر خصلت نقاشانه ندارند که از عکاسی متمایز شوند؛ اما خودم احساس میکنم که آن روند کاری که خودم در آتلیهام نشستهام و تنها هستم و اتود میکنم ...
کارهای شما نمیتوانند عکاسی باشند..
منظورم ایده است. گاهی اوقات سرعت فکر کردن هنرمند با رسانهاش همخوانی ندارد. مثلا سرعت فکر کردن هنرمند تند است و روند درونی که باید طی شود تندتر از آن است که بتوان نقاشی کرد. گاهی سرعت فکر هنرمند کندتر از آن است که بتواند عکاسی کند. سرعت روند درونی من با نقاشی جور است. عمل نقاشی همان قدر برای من طول میکشد که تفکر نسبت به کارم طول میکشد برای همین خیلی با آن راحتم.
این فقط در مورد رسانه هنری بود. اگر به مضمون آثار که خیلی برای شما اهمیت دارد بپردازیم، اغلب آثار شما روایتی درونی و فردی را مطرح میکنند که به ذهنیات شخص خودتان برمیگردد. چطور این فضای فردیتان را به جامعه و مسائل اجتماعی پیوند میزنید؟
بله، آثارم مخصوصاً از دورهای به بعد خیلی شخصی بوده؛ خوابها و خاطراتم بوده که البته خودش همیشه به بستر اجتماعی که در آن بودهام وصل است. تناسباتی که بین آدمها و منظره و ساختمانها هست از اجتماع میآید، از محیطی که در آن زیستهام و تجربه کردهام. من نمیتوانم چیزی را که تجربه نکردهام بکشم. مثلا تجربهای را به یاد دارم از نمایشگاه گروهیِ موضوعیِ تابستان خود را چگونه گذراندید. آن آثاری که برای این نمایشگاه کشیدم و شخصاً تجربه نکرده بودم برایم ترسناک بود. وقتی داشتم نقاشی میکردم احساس غریبی داشتم که چقدر من حق دارم که این کار را انجام دهم، چقدر نسبت به آن چیزی که میکشم درک دارم.
آیا به عنوان هنرمند معاصر به یک شهادت تاریخی یا وظیفه اجتماعی قائل نیستید که از زندگی شما جداست؟
من فکر میکنم که همیشه دو دسته هنرمند در همه جای دنیا وجود داشته است؛ یک دسته افرادی که خیلی مستقیم آن رسالت اجتماعی را انجام میدادند و دسته دیگر که کار فردی خودشان را انجام میدادند. به نظر من کلماتی در همه زبانها هست که خیلی مقدس و باارزشند و کسی نمیتواند با آنها دربیفتد و یکی از آنها هنر است. هنر به نظر من کلمهای است که چنان قدرتی دارد که میتواند نیروی عظیم دیوانگی برخی انسانها را تخلیه کند؛ نیرویی که ممکن بود در طول تاریخ به هر چیزی تبدیل شود. کلمه هنر، این دیوانگیها را در جامعه قابل قبول میکند و نیروی بالذاته مخرب و وحشی را به چیزی تبدیل میکند که میتوان آن را خرید و فروش کرد و به آن احترام گذاشت. هرگز دوست ندارم بگویم هنر باید چه کاری انجام دهد یا چه کاری انجام ندهد زیرا همه انواعش وجود دارد.
شما چقدر دو حیطه نقاشیها و ویدیوهایتان را با هم یا جدا از هم میبینید؟ اگر جدا از هم هستند آیا اولویتبندی دارند؟ من فکر میکنم اولویت شما نقاشی بوده است.
ویدیویی که خودم دوست داشتم رعدوبرق بود که به من نزدیک بود. بعد از آن، غروب و بعد ویدیوهای جدید. تا قبل از آن من در حیطه ویدیو خیلی گم بودم زیرا در رسانه ویدیو هم صدا دارید، هم میتوانید دیالوگ داشته باشید، هم زمان دارید. برای پیدا کردن اینکه چهچیزی میخواهم یا چهچیزی را باید حذف کنم زمان لازم بود. ویدیوهای آخرم خیلی به نقاشی نزدیک شدهاند.
واکنش مخاطب برای شما چقدر اهمیت دارد؟ این واکنشها در نقاشیها و ویدیوها چقدر متفاوت بوده است؟
اگر مخاطب به آثارم واکنش خوبی نشان دهد خوشحال میشوم؛ ولی چیزی برایم مهم است که فکر میکنم برای همه اتفاق میافتد؛ شما در حال کار کردن و فکر کردنید و لحظهای هست که ایده زاده میشود و شما خودتان غافلگیر میشوید. گمانم این لحظه برای هر کسی خیلی عجیب است که چیزی تولید میکند که خودش از دیدن آن هیجان زده میشود. آن لذت برای من خیلی با ارزش است و اگر کاری انجام بدهم که آن لذت در آن باشد اگر اقبال بیرونی پیدا نکند هم خیلی برایم مهم نیست. بر عکس،اگر کاری باشد که آن لذت در آن نباشد و اقبال بیرونی پیدا کند به دل من نمیچسبد.
معمولا مخاطبان ارتباط بهتری با ویدیو پیدا میکنند. فکر میکردم که این برای شما اهمیت دارد.
من بعد از ساختن ویدیوها هیجانزده شدم و خودم آنها را بیشتر دوست داشتم. اما فکر میکنم گاهی اوقات رسانههای جدید ممکن است آدم را هول کند و باعث شود که همان روند کاری که گفتم اتفاق نیافتد. از نمایشگاههایی که هنر جدید بود تنها چند نفر هستند که به کار خود ادامه دادهاند که در همان نمایشگاه هم احساس میکردید بنا به یک نیاز درونی این کار را شروع کردهاند. خصلت معاصر بودن صداقتی است که هنرمند دارد. هنرمندی که فکرش معاصر است اگر صداقت داشته باشد کارش هم معاصر میشود و اگر نداشته باشد هر چقدر که رسانهاش معاصر باشد، کار معاصر نمیشود. من خیلی ویدیو دیدم که طرز فکر و طرز برخوردش از نقاشیهای مدرنیستی قدیمی هم قدیمیتر است و فقط رسانهاش است که تغییر کرده.
چقدر به محلی بودن و ایرانی بودن اثر اعتقاد دارید؟
نگاه اُرینتالیستی از مقولههایی است که اصلا میانه خوبی با آن ندارم و نمیفهمم که چرا یک آدم بومی باید به جامعه خودش نگاه توریستی داشته باشد. کاملا غیرصادقانه است. نگاه بومی با نگاه توریستی فرق میکند. این که عناصر توریستی را در کارت به عنوان عناصر بومی معرفی کنی نگاه توریستی است. عنصر بومی کار من معماری تهران است که هدفم از آن نشان دادن ناهماهنگی و بینظمی این معماری است. من در زندگیام ستون تخت جمشید یا مردی که زن چادریاش را کتک میزند ندارم.
اما آنهایی هم که در آثارتان وجود دارند، هیچوقت از این منطقه و این فضا چیزی در خود ندارند. بیزمان و بیمکاناند.
من با این سوال کلی که از هنرمندان جهان سومی پرسیده میشود مشکل دارم که کجای کارت بومی است؟ در صورتی که شما هیچوقت از یک هنرمند هلندی نمیپرسید که کجای کارت بومی است. این یک نوع تبعیضی است که جزء مسائل پسااستعماری است که میخواهد هنرمند جهان سومی را وارد جریان اصلی هنر کند ولی با شرایطی؛ یعنی اولین سوالی که از او میپرسد این است که کجای کار هستی؟
یعنی کلا شما قائل به این نیستید که هنرمندی که در این شرایط در ایران کار میکند، هیچ نشانی از شرایط اجتماعی و فرهنگی و محیط جغرافیایی خودش داشته باشد؟
من اصلا قائل به حذف کردن نیستم که بگویم حتما باید این عناصر حذف شود، من میگویم که من آن چیزی را میکشم که دوست دارم بکشم. چند روز پیش در خیابان ولیعصر راه میرفتم، از جلوی فروشگاه قدس رد شدم که در بچگی خیلی آنجا میرفتم. احساس واقعاً غریبی پیدا کردم، میخواستم اثری خلق کنم که این ساختمان در آن باشد. فروشگاه قدس یک کپی از فروشگاههای زنجیرهای اروپایی و امریکایی است که به کشور ما آمده و خیلی نکات فرهنگی در آن هست. این بخشی از زندگی من است که میخواهم آن را ثبت کنم... یادم هست زمانی با عکسهای قاجاری کار میکردم. همان موقع هم فکر میکردم که اینها ایرانیهایی هستند که زندگی کردهاند و مردهاند. آنها را با طراحیهای امروز تلفیق میکردم. اما از جایی به بعد احساس کردم که نمیخواهم اثری را خلق کنم که آن را نمیشناسم. این کار سختی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر