۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

Andrei Tarkovsky retrospective





He was one of the most influential Soviet artists, acquiring a cult following in the West at a time when his work was almost ignored in his home country. Unlike contemporaries who painted the cruel realities of the Communist dream Andrei Tarkovsky’s greatest film, Andrei Rublev, was a dreamily beautiful reconstruction of the life of Russia’s medieval icon painter. Other films, including Ivan's Childhood and Nostalghia, revealed the artist's need to return to his roots, to step into a different time zone.
But Tarkovsky’s artistic inheritance is still vitally important, both in the West and in Russia, says his son, also called Andrei – in London for the opening of an exhibition of his father’s photographs at the White Space Gallery ahead of a retrospective of his films at the Curzon Mayfair.
The exhibition is comprised of a moving series of Polaroids – family, dogs, landscapes – all rendered in the faded blue-ish hues familiar to all who grew up in the 1970s and 1980s. The exhibition is housed in a church – fitting for an artist whose work had such religious overtones.
‘I found it quite appropriate,’ Tarkovsky explains. ‘The images themselves are quite private and quite special but they have this spiritual side which is quite evident. Every work by my father does.’ He adds that it feels odd for an audience of strangers to come and see his family album, yet he can see why those who love his father’s films are interested.


‘All my father’s work is based on autobiographical episodes – his dreams, his memories, the idea of the house and the family members. Everything is taken from his life. He didn’t divide his life from his art; it was a really creative environment in the house. That’s why I think those Polaroids are so popular, because it’s really private and small family memories but still they have this universal meaning.’
Next year will see the publication of his father’s diaries in Russia for the first time, 75 years after the director’s birth. Tarkovsky hopes the diaries will remind Russians of their rich cultural history.
‘There are many books about him in Russian – usually “Tarkovsky and me” or something like that,’ he laughs. ‘In Russia, it was after his death that he became famous. Many people know Tarkovsky’s name, but maybe he is a painter or…’
The diaries will tell their Russian readers an incredible story. Tarkovsky’s career under the Soviets was dogged by bureaucratic difficulties and he only made a handful of films. Amazingly, his work was never shown at Soviet film festivals and the director had no idea of his popularity beyond the Iron Curtain until he left Russia for Italy in 1982. He died of cancer four years later.
‘My father left to shoot Nostalghia and I waited four years to join him. I was kind of a hostage of the Soviets. For him and for us it was quite, quite sad. But finally we met and it was…’ His face breaks into a smile.
Putin’s Russia is no longer a place where the Soviet era is something to be ashamed of - even Stalin is viewed with a certain amount of nostalgia. And although Tarkovsky eventually fled the Soviet Union, his son insists that he loved Russia deeply.


‘He was quite patriotic about Russia, he never abandoned his Russian roots and he really needed Russia to create. His stay abroad was quite hard - he was a really bad immigrant. He always needed Russian land and Russian space. That’s why I don’t think he was ever considered a dissident – even by the Soviets. They never took away his passport. Never. So he only was mistreated while he lived there.’
Yet his son is far from complimentary about the new Russia, with its culture of conspicuous consumerism: ‘Now there’s no culture, there’s only vulgar display of money.’
He is quietly scornful of the idea that any contemporary Russian filmmaker could inherit his father’s place as a true Russian auteur. Of Andrei Zvagintsev (The Return, 2003) he says:
‘Ok it looks like Tarkovsky, but why? Why not something else? One can be inspired by his films, but it’s wrong to copy. It doesn’t work.’
Alexander Sokurov (Russian Ark, 2002) comes a little closer to the mark:
‘He’s really far from Tarkovsky, but many have compared them. I think their work is opposite, although Sokurov is really strong and has his own language.’
Tarkovsky junior has himself become a filmmaker - he now makes documentaries, despite initially wanting to avoid the ‘heavy luggage’ of the Tarkovsky name. But he has no plans to work in Russia.
‘I used to go there more often but Russia has changed, everything changed. I don’t think it changed in a positive way. Especially in art and in movies, there’s a huge drop in quality.’
Perhaps, he says, one should never go hunting for one’s childhood – yet this is precisely how some of his father’s greatest work came about:
‘Yes. He opened the door whenever he wanted and walked through all the time. This was his genius.’

یک دم نور

پولاروید های آندری تارکوفسکی / پریسا دمندان
ما بر سطحی دو بعدی مصلوب شده ایم
در حالی که جهان ابعاد بسیاری دارد
آگاه از چند بعدی بودن جهان،
ما از ناتوانی خویش به ستوه آمده ایم وبرای دست یابی به حقیقت ،رنج می بریم.
اما نیازی به دانستن حقیقت نیست.
ما نیازمند مهرورزیدن ،عشق و ایمان هستیم.
ایمان،
شناخت و دانایی ست،  به یاری عشق

 
هنر،
تهی شده از معنویت
فاجعه را در بطن خود می پرورد.
هنرمند برای تشخیص این خلا معنوی و پوچی زمانه ی خویش
باید به درکی خاص وخردی ناب نائل گردد.
هنرمند حقیقی،
همواره در خدمت جاودانگی ست
در تکاپوی نامیرا نمودن جهان و انسان


  امروز امیدی بزرگ روح مرا سرشار کرده
چه نامی می توان بر آن نهاد
ساده بگویم .   خوشبختی
و امید به این که نیل به سعادت امکان پذیر است.
امروز ،پنجره ی اتاقم در بیمارستان غرق نور آفتاب است
و این دلیل خوشبخت بودن من نیست
دلیل ،پروردگار من است.

هر عکس به آنی ،آینه ای در برابر خاطره قرار می دهد،چون یک اثر،رد پایی
ثابت شده از آن چه بود و دیگر نیست.صورتی خیالی،شمایل صامت کسی که برای
همیشه از منظر نظر ناپدید گشته است. از آن جا که دیدن هر عکس به سادگی سبب عمل به
خاطر آوردن می شود ،متوجه می شویم که عکس ها در واقع بر مرگ و نابودی انسان ها
و احساس ما نسبت به آن ها و نیز اشیا و مکان هایی که به آن ها تعلق دارند ،دلالت می کنند.


مرگی نیست  جاودانگانیم   جمله نامیرا   فرقی ندارد   هفده ساله یا  که هفتاد
از مرگ مهراس   نور و بودن  یگانه حقیقت است  جایی برای ظلمت و نابودن نمانده است
مابر لب دریاییم    با جمله آنانی که در پرتو جاودانگی  تورهاشان را از آب می کشند
در زیر سقف امنیت ،آسوده زندگی کن  فرزندان من و همسرانشان بر سر این میز می نشینند
میزی آئینی برای نیاکان و آیندگان  آگاه باش ،آینده همین حال است

آرسنی تارکوفسکی/پدر تارکوفسکی


رشد و تکامل تصویر هنری ،در بطن آن موجود است.
طبیعت تصویر، مثل یک دانه ی رو به رشد است. واحدی زنده که حاوی اطلاعات گذشته است.
خود را بسط می دهد وکامل می کند. سمبل زندگی واقعی است و خلاف جهت زندگی.
مرگ را به خود راه نمی دهد و به شدت زنده است. تجسم امید است و از ایمان
الهام می گیرد. آفرینش اثر هنری یعنی انکار مرگ و نیستی.


برای من کسانی جالب هستند که در خدمت انگیزه های والاتر هستند و نمی خواهند
وحتا نمی توانند با اصول اخلاقی رایج همسو باشند.
 کسانی که باور دارند زنده بودن در مبارزه بر علیه شر درون ،نقش اصلی
دارد و می توان به برداشتن حتا یک گام در طول حیات
ودر سیر تکامل معنوی خویش امید داشت.

زمان برای انسان عاملی ضروری است، تا بتواند رشد کند و شخصیت خود را بشناسد.
منظور من زمان خطی که انجام عملی را در طول زمان ممکن می کند ،نیست.
چرا که عمل نتیجه است. منظور من از زمان،دلیل و انگیزه ای است
 که انسان را به تجسم وا می دارد. معنای زمان با تاریخ و تکامل متفاوت است. تاریخ و تکامل
نتیجه هستند و زمان ،یک وضعیت و حالت است:آتشی که سمندر روح بشری
در آن لانه کرده است.
andrey tarkovsky :  sculpting in time . translated by
kity hunter . london . 1986.pp192-193

انکار مرگ

 پولارویدهای تارکوفسکی / پریسا دمندان

   
یک تصویر هنری
ضامن تکامل و تداوم تاریخی خود است.
هر تصویر مثل یک دانه است.
یک واحد زنده ی حامل رشد است.
به گذشته پیوسته است. نشانه ای از زندگی واقعی ست ،
که با زندگی تضاد دارد.
زندگی ،حاصل مرگ است .   اما تصویری از زندگی ،بر عکس ،
فاقد مرگ است و اثبات قاطعانه ی زندگی ست.


حتا اگر تصویر هنری ،  بیانگر مرگ  و ویرانی باشد
با این حال ،تجسم امید است و الهام یافته از ایمان
آفرینش هنری انکار قاطعانه ی مرگ است.
پس خوش بینانه  است ،حتا اگر هنرمند محزون باشد.
پس هیچ گاه هنرمند خوش بین و هنرمند بد بین نداریم،
فقط ،هنرمند مستعد و یا متوسط داریم.

به عقیده ی من ،
وقتی درباره ی خدا حرف می زنیم و اینکه انسان را مثل خود آفرید
باید بدانیم که این مثلیت ، به گوهر و ذات الهی مربوط است
و این معنای آفرینش است . پس می توان ،به ارزش واقعی یک اثر هنری و آن چه
عرضه می دارد ،پی برد
سخن کوتاه ،
معنای هنر ،جستجوی خداست ،در انسان

توقف زمان

تارکوفسکی همواره نسبت به گذشت زمان واکنش نشان می داد و این دقیقا همان چیزی بود که او می خواست:
این که زمان را از حرکت باز ایستاند.توقف زمان . تارکوفسکی به کوتاهی زندگی پی برد ه است
و آگاهانه می داند که همه چیز ،بارقه ای گذراست تا به آن در آویزی
و در سفری که گاه صعب است و دشوار ،راهنمایت گردد.
تصاویر او .عکس هایش حسی اسرارآمیز و شاعرانه در ما بر می انگیزد.
اندوهی حاصل از دیدن چیز ها برای آخرین بار .حسی چون وداعی شاعرانه.
انگار تارکوفسکی قصد داشته دیگران را به شیوه ای سریع و از کوتاه ترین راه به
لذت خود راهنمایی کند.
نشان دهنده میل قلبی او به شریک کردن دیگران در درکی آگاهانه
                                                     
                                                             تصویر معنی خاصی نیست  
که توسط کارگردان بیان شود
انگار جهانی ست که در یک قطره آب انعکاس یافته است.

هر تصویری
نشانی از حقیقت است
که خداوند دیدار آن را
با چشمان نابینایمان رخصتی کوتاه بخشیده است.


خداوندا .تو را چه نزدیک احساس می کنم
می توانم دست تو را در پشت سرم حس کنم
چرا که می خواهم جهان تو را ببینم. آن طور که آن را آفریده ای
و مردمت را آن طور که تو بودشان بخشیده ای
دوستت دارم خدایا و چیز دیگری از تو نمی خواهم
آن چه را از جانب توست به تمامی می پذیرم
وتنها،سنگینی بار بد اندیشی و گناهانم و ظلمت روح بنیادی ام مرا از بودن باز می دارد
بنده ی لایق تو،ای خداوند هستی بخش.
خدایا ،یاری ام کن و مرا ببخش

چگونه یک طرح اولیه رشد می کند و به کمال می رسد. این فرایند پر رمز وراز
ونامحسوس مستقل از ما جریان دارد.
وبر دیوار ها و روحمان ،در ناخودآگاه متبلور می شود.
شکل پذیری روحمان است که آن را منحصر به فرد می کند.
در حقیقت ،تنها روح است که درباره ی طول دوران آبستنی پنهان آن طرح اولیه
تصمیم می گیرد . دورانی که با نگاه خودآگاه قابل درک و مشاهده نیست.

هزاران سال است که انسان
در تکا پوی یافتن خوشبختی دست و پا می زند.
اما خوشحال نیست . چرا. زیرا نمی تواند به خوشبختی نائل شود ، و یا راه رسیدن به
سعادت و شادی را نمی داند. به هر دو دلیل و بیشتر به این دلیل که
در هستی های زمینی مان نباید سعادت غایی وجود داشته باشد.
تنها آرزوی خوشبختی و شوق سعادتمنی سزاوار است
در آینده باید رنج باشد . چرا که جدال میان نیک و بد رنج آور است
و این رنج است که روح و جان را می سازد و تعالی می بخشد.
 Andrei Tarkovsky
I was lucky enough to have nothing pressing to do yesterday, so I took the afternoon to myself and went to St. Stephens Green to read. I had Gender Trouble by Judith Butler and Instant Light, a book of Tarkovsky’s polaroids. Butler’s gender bending writing and ideas were a bit heavy on my brain, so I turned to Instant Light. Here are a few lovely quotes that stuck with me.
How does a project mature? It is obviously a most mysterious, imperceptible process. It carries on independently of ourselves, in the subconscious, crystallising on the walls of the soul. It is the form of the soul that makes it unique, indeed only the soul decides the hidden gestation period of the image which cannot be perceived by the conscious gaze.


 For many millennia, man has been striving after happiness; but he is not happy, why not? Because he cannot achieve it, because he does not know the way- both these reasons. Above all however, because in all our earthly lives there must not be ultimate happiness, but only the aspiration towards it, in the future: there has to be suffering, it is in the struggle between good and evil, that the spirit is forged.

 Whatever it expresses- even destruction and ruin- the artistic image is an embodiment of hope, it is inspired by faith. Artistic creation is by definition a denial of death. Therefore it is optimistic, even if in an ultimate sense the artist is tragic. And so there can never be optimistic artists and pessimistic
artists. There can only be talent and mediocrity.



تعمیر سکوت

                                                  آبمرکب هایم  ،  با انتخاب هایی ، سروده سهراب


   
آدمی زاد ،در این حجم غمناک
           روی پاشویه وقت
           روز سرشاری حوض را خواب می بیند.





       ای سر آغاز های ملون
       چشم های مرا در وزش های جادو حمایت کنید.



      تعمیر سکوت گیجم کرد
      دیدم که درخت هست . پیداست که باید بود.



     نز دیک دورها
    زن دم درگاه بود.  با بدنی از همیشه
   رفتم نزدیک  ،  چشم مفصل شد.

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

نیروی چئی



یکی از ویژگی های طراحی چینی و ژاپنی بکارگیری قلم مواست.
چه حرکت دست هنرمند با دقت کنترل شده باشد و چه آزادانه به کار بپردازد.
به هر حال این حرکت نه تنها روح خلاق وی را تشریح می کند ،بلکه درک غریزی او را از حیات طبیعت پیرامونش بیان
می دارد.(خوشنویسی و نقاشی با یک قلم مو)
نقاش با تکرنگ آب و مرکب بر روی طو مارهایی از کاغذ فرآورده شده از خمیر برنج
به بافت طبیعت بیکران،کوه ها ،صخره ها ودرختان می پردازد.
این بداهه گری از لکه ها و سطوح ،خطوط و نقاط که به مدد اتفاق فراهم می آید. توسط ذهن ترکیب گراو
سازماندهی می شود. اصول مهمی که در این شیوه طراحی وجود دارد (اصول شش گانه هسیه هو) عبارتند از:
1. همنوایی روح و حرکت زنده
2.روش استخوانی در کاربرد قلم مو
3.تطابق با موضوع به منظور ارائه شباهت
4.رنگ صحیح
5.  دقت در ترکیب هنری
6. انتقال سنت از راه کپیه برداری (نیروی چئی )   بر اساس عادت خطاطی بر روی نقاشی

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

اسفار

,وقتی که خوب فکرش را بکنید ،تمام چیزی که آدم دارد وجود خودش است.
وجود خود آدم خورشیدی است که هزار پرتو از بطن آن می تابد.
بقیه هیچ است .     پابلو پیکاسو


بدون بیرون شدن از در
آدمی می تواند سراسر جهان را بشناسد.
بدون آنکه سر از پنجره بیرون کند.
انسان می تواند تائوی آسمانی را ببیند.
بسی مردم سفر می کنند،برخی کمتر می شناسند.
اما حکیم همه چیز را بی رنج سفر می داند.        لائوتسه



از ما خواسته می شود زندگی هایمان را چون فیلم های تدوین نشده ببینیم
که در مکانی باز بدون کمک دوربین رخ می دهد.        پیر پائولو پازولینی


 
در پرده هر ریشه ،چمن سازی هست
در هر بال کمین پروازی هست.
چون ماه نو از وهم نگردی باریک
در جیب کلید تو در بازی هست.    بیدل دهلوی

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

تقابل تقلید وبیان



هنر سنتی که در دل آن هنر مقدس جای دارد،هنری است که در آن خالق هنر یا هنرمند
به یاری فنون سنتی به ابزاری برای بیان پاره ای نمادها و ایده ها به معنای افلاطونی کلمه تبدیل می شود.
نمادها و ایده هایی که فرافردی است.سرچشمه صورت ها ،نمادها، قالب ها و رنگ ها
در هر گونه هنر سنتی نه روان فردی هنرمند بلکه عالم مابعد الطبیعی و حاوی مضامین وفرم اشتراکی است.
و ریشه تفاوت بزرگ میان هنر سنتی و هنر مدرن نیز از همین جاست.
هنرمند سنتی نمی کوشد تا خود را به نمایش بگذارد.
او می پرسد چه خوبی یا سودی برای تو دارد که خودت را به نمایش بگذاری.
 در روی زمین شش میلیارد آدم زندگی می کنند.
 چرا خود من از خود شش میلیارد دیگر جالب تر باشد.
در مقابل ،جهان بینی سنتی بر پایه این مفهوم استوار است که هنر باید انتقال دهنده حقیقت ،زیبایی و معنا باشد.
معنایی که جهان شمول است. در هنر مدرن  پرده های هنرمند بر معنا و مفهومی خاص و مستقل استوار است .
اصالت بیان و لحن متمایز از عالم.
وچه بسا گزنده ،تلخ و هولناک و یا کاملا در تعارض با زیبایی کلاسیک قرار گیرد.
خلاقیت هنری و دگرگونی در ساختار های  فرسوده و بازنگری در معنا و صورت.
با این حال هنرمند  مدرن بر این باور است که محل تولد حقیقت از قلب و ذهن اوست
و در صدد کسب جایگاه واقعی خودو ارائه جدیدی  است از فهم زیبایی .
واز آنجا که قطره نشانی از دریا به همراه دارد  هر گونه تلاش برای تغییرات قابل رویت فردگرایانه
مبین احساسی از فضا بوده و آشنا گریزی هنرمند مدرن آشکار می شود.

نقد قوه حکم




غایت و غایتمندی یا هدفمندی، جزء مقولاتی است که کانت ضمن طرح آنها معتقد است که در هر تبیین علمی می‌توان از این دو مفهوم، مفهوم نخست یعنی غایت یا هدف را سراغ گرفت. در حالی‌که، در این قبیل تحقیق‌های علمی چیزی به نام غایتمندی به معنای منظومه‌ای دال بر وجود یک سری ارزش‌ها و هنجارهای اخلاقی به چشم نمی‌خورد. کانت غایتمندی را بدون غایت قبول دارد. وی زیبایی را شکلی از غایتمندی می‌داند البته زمانی که مستقل از ارائه یک غایت فهم و دریافت شود. به اعتقاد کانت قضاوت یا داوری نوعی ملکه و قوه استعداد عمومی است و همه افراد در معرض یا در محدوده آن قرار دارند و طبعا کم و بیش تحت تأثیر آن هستند یا از آن برخوردارند اما داوری بر خلاف تصور رایج تنها قدرت تمیز یا انتخاب نیست بلکه از طریق هماهنگ سازی و ایجاد اعتدال یعنی ایجاد امر زیبا و یا از طریق کنار گذاشتن و محو یا فرا رفتن (امر والا) می‌توان مفهوم داوری را ارتقاء بخشید. از سوی دیگر بخش اصلی تلاش کانت در این کتاب ( نقد قوه داوری) آن است تا شکلی بسیار زیبا و عالی از احساس را در قضاوت زیبا شناختی پیدا کند که به گونه‌ای ماتقدم و پیشینی تجربه لذت و رنج را تعیین نماید. این تجربه حاکی از هماهنگی (امر زیبا) یا محو و از بین رفتن (امر والا) ای است که هرگونه نقد و داوری مستلزم آن است.



ايمانوئل کانت (به
آلمانی: Immanuel Kant) (۲۲ آوریل ۱۷۲۴ - ۱۲ فوریه ۱۸۰۴) فیلسوف آلمانی و از مهم‌ترین فیلسوفان سده‌های جدید اروپا بود.
او در کونیگسبرگ در خانواده‌ای مسیحی از مذهب پرهیزکاران لوتریزاده شد. خانوادهٔ او ۹ فرزند داشتند و او فرزند چهارم آنان بود. در ۸ سالگی به اصرار پدر به دست کشیشی به مدرسه کونیگسبرگ رفت. او تا دانشگاه در این مدرسه سخت و خشک مذهبی درس خواند. او بعد از چند سال تدریس خصوصی به دانشگاه رفت و شروع به سخنرانی‌های متعدد نمود. در این سال‌ها کتاب‌هایی در زمینه ریاضیات و دینامیک نوشت و منتشر کرد. پس از انتشار کتاب‌هایی در زمینه کیهان‌شناسی به فلسفه روی آورد.
وی در ۱۲ فوریه ۱۸۰۴ میلادی درگذشت. در مراسم تشییع جنازه او، مردم از شهرهای مختلف آلمان گرد آمدند تا به استادی بزرگ ادای دین نمایند.
کانت در زندگی نظمی استثنایی داشت. او هر کارش را در ساعتی مخصوص به خود انجام می‌داد و ذره‌ای از آن تخلف نمی‌کرد. بین مردم شهرش این جمله رایج بود که: می‌توانید ساعتتان را با کارهای کانت تنظیم کنید. او هیچ گاه ازدواج نکرد و به مسافرتی هم نرفت. وظایفش به عنوان مدرس دانشگاه ایجاب می‌کرد که همه بخش‌های فلسفه را درس دهد و سالهای متمادی توان فکری خود را مصروف تدریس، انتشار کتابهای مختلف و مقالات کرد.
وی از هیوم و لایبنیتز تأثیر پذیری زیادی داشت و بر فلاسفه بعد از خود مانند هگل، و کلٌ جریان ایده‌آلیسم آلمانی نیز تأثیر زیادی بر جای گذاشت.



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

رقصیدن سرو




بازدید از منطقه تاریخی ،طبیعی الموت : آسمانش در یک نیمروز  محل
بدیع ترین تجلیات صنع شد.


 

گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بی لاله هزار خوش نباشد
رقصیدن سرو ، حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد
باغ گل ومل خوش است لیکن
بی صحبت یار خوش نباشد
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقر است لیکن
از بهر نثار خوش نباشد

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

آرامستان

 

 به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
...اگر سفر نكني،
اگر كتابي نخواني،
اگر به اصوات زندگي گوش ندهي،
اگر از خودت قدرداني نكني.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
زماني كه خودباوري را در خودت بكشي،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر برده عادات خود شوي،
اگر هميشه از يك راه تكراري بروي،
اگر روزمرّگي را تغيير ندهي،
اگر رنگهاي متفاوت به تن نكني،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكني.

تو به آرامي آغاز به مردن ميكني
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايي كه چشمانت را به درخشش وامي‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،
دوري كني.

تو به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر هنگامي كه با شغلت‌ يا عشقت شاد نيستي، آن را عوض نكني،
اگر براي مطمئن در نامطمئن خطر نكني،
اگر وراي روياها نروي،
اگر به خودت اجازه ندهي،
كه حداقل يك بار در تمام زندگيت
وراي مصلحت‌انديشي بروي.
امروز زندگي را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاري كن!
نگذار كه به آرامي بميري!
شادي را فراموش نكن

پابلو نرودا (ترجمه ا.بامداد )

پتک


من دیده‌ام
خدایان کهن می روند
و خدایان جدید می‌آیند
روز به روز
سال به سال
بت‌ها فرو می ریزند
و بت‌ها برمی خیزند.

امروز
من پتک را ستایش می کنم. 
           
 کارل سندبرگ (ترجمه دکتر محمد زهری)
كارل سندبرگ- شاعر، تاریخ‌نگار و رمان‌نویس آمریکایی- در ۶ ژانویه سال 1878 در شهر گيلسبرگ از ايالت ايلي نويز آمريكا ديده به جهان گشود.
سندبرگ يكي از بزرگ‌ترين تاريخ‌نگاران، شاعران، روزنامه نويسان و آوازه خوانان آهنگ های بومي شد.
او بيوگرافی‌نويس نيز بود و بيوگرافي لينكلن او شهرت جهاني دارد.
از آثارش می‌توان كتاب های زير را نام برد: اشعار شيكاگويي، وادی مردم، توده، پسر شهرآباد. کارل سندبرگ در ۲۲ ژوئیه ۱۹۶۷ در کارولینای شمالی درگذشت.

مشت در جیب


درد من حصار برکه نیست درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است
دکتر محمد زهری  ، مردی از تبار باران .
پری از بال هایش بر پیشانی ام نشست .
دیدم که شراب آزادی را با خون خود هم آمیخت و از این  مرگزار  به پرواز آمد.
های انسان ،
شکوه روشن فرزانگی با تو ...
رود را با رود پیوستی
کوه را با جادوی قدرت ،چو مومی نرم کردی
... کاش دل رانرم می کردی تا نجوشد این همه سرچشمه بیداد.
بر سر سبزه گسترده نشستم
توری ابری

سايبانم شد
همه عالم
ــ اينک ــ
سايه پرورد جهان است
چه کريم است بهار

.............................      
    « آی،      گل پونه،
نعنا پونه...»
به صدايی که شنيد
حلزون آمد از کاسه خود بيرون
به تماشای بهار.
............................
دور ليلاج بهار است
ــ ختمِ تردستان ــ
گل آورده است
تو مبادا که نيازی طلبی
دست گل می سوزد
خوش بود دستخوشِ آخر بازی
بگذار
سبدت را همه پُرخواهد کرد از سيب
سرخ چون مشتِ فشردهء دل من
.
رفتم ترا ببینم / در چشمه سار روشن آیینه/ اما/ خود را دیدم/ مردی :/ شکسته / خسته/ دل بسته
/ باز گسسته / ناشادمان نشسته / پیوسته با مرارت پیوسته / آهسته / آهی کشیدم / آه/ آئینه کور شد/ من خویش را در آینه گم کردم. 
.......................
     اتاق روبرو، خاموش و تاریک است / فقط در آن گل یک آتش سیگار ، می سوزد / و با آن شمع یک پندار می سوزد /
... / اتاق خانه ی من نیز تاریک است / فقط در آن ... / ولی تا من در اینجا ، او در آنجا / و من تنها و او تنهاست/
نه خواهد رست در خاکی درخت نور / اتاق روبرو خاموش خواهد ماند / به مانند اتاق مانده در تاریکی من /
 فقط در آن ، گل یک آتش سیگار خواهد سوخت / و با آن ، شمع یک پندار خواهد سوخت
........................ 
    ترمزی، / با زوزه ای از چرخ / و توقف / تا سگی از عرض راهی با تأ نی بگذرد /
 و هم او با بمب / قارچ می رویاند در اقلیمی که می روید از آن مشتی و فریادی. 
.................................
   آسمان آن قلعۀ دوشیزۀ ایام / بعد روز و روزگاری دیر ، سر انجام / باز شد بر روی اسب پیشاهنگ زمینی زاده ای گمنام ...» /
... / کاش انسان ، دوست با انسان بود / کاش انسان بود.
 گزیده ای از شعر لندن ۷۰  که در غربت و در انگلیس سروده است و دیده های خود را از شهر لندن بازگو می کند.
 این شعر به «گلچین گیلانی» شاعر شعر مشهور باز باران با مطلع «باز باران با ترانه / با گوهرهای فراوان  ،می خورد بر بام خانه» تقدیم شده است.

 صبح باران / ظهر باران / عصر باران شب - همه شب - باز باران دائماً چتر است و
/ باران است و / بارانی... شهر، شهر بی نگاهی است کشف های تازه را ناخواسته، بدرود گفته...
خانه ها با پله های چوبی پيچان سرد / دلمرده / نمور و / تار...
هست فريادی اگر / نجواست يا صدای سوت کشتی / يا ترن / يا کارخانه يا طنين خسته ی زنگ کليسا
/ - روز يکشنبه - که دگر در گوش سنگين جوانان / مرده و ناآشناست...