۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

مشت در جیب


درد من حصار برکه نیست درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است
دکتر محمد زهری  ، مردی از تبار باران .
پری از بال هایش بر پیشانی ام نشست .
دیدم که شراب آزادی را با خون خود هم آمیخت و از این  مرگزار  به پرواز آمد.
های انسان ،
شکوه روشن فرزانگی با تو ...
رود را با رود پیوستی
کوه را با جادوی قدرت ،چو مومی نرم کردی
... کاش دل رانرم می کردی تا نجوشد این همه سرچشمه بیداد.
بر سر سبزه گسترده نشستم
توری ابری

سايبانم شد
همه عالم
ــ اينک ــ
سايه پرورد جهان است
چه کريم است بهار

.............................      
    « آی،      گل پونه،
نعنا پونه...»
به صدايی که شنيد
حلزون آمد از کاسه خود بيرون
به تماشای بهار.
............................
دور ليلاج بهار است
ــ ختمِ تردستان ــ
گل آورده است
تو مبادا که نيازی طلبی
دست گل می سوزد
خوش بود دستخوشِ آخر بازی
بگذار
سبدت را همه پُرخواهد کرد از سيب
سرخ چون مشتِ فشردهء دل من
.
رفتم ترا ببینم / در چشمه سار روشن آیینه/ اما/ خود را دیدم/ مردی :/ شکسته / خسته/ دل بسته
/ باز گسسته / ناشادمان نشسته / پیوسته با مرارت پیوسته / آهسته / آهی کشیدم / آه/ آئینه کور شد/ من خویش را در آینه گم کردم. 
.......................
     اتاق روبرو، خاموش و تاریک است / فقط در آن گل یک آتش سیگار ، می سوزد / و با آن شمع یک پندار می سوزد /
... / اتاق خانه ی من نیز تاریک است / فقط در آن ... / ولی تا من در اینجا ، او در آنجا / و من تنها و او تنهاست/
نه خواهد رست در خاکی درخت نور / اتاق روبرو خاموش خواهد ماند / به مانند اتاق مانده در تاریکی من /
 فقط در آن ، گل یک آتش سیگار خواهد سوخت / و با آن ، شمع یک پندار خواهد سوخت
........................ 
    ترمزی، / با زوزه ای از چرخ / و توقف / تا سگی از عرض راهی با تأ نی بگذرد /
 و هم او با بمب / قارچ می رویاند در اقلیمی که می روید از آن مشتی و فریادی. 
.................................
   آسمان آن قلعۀ دوشیزۀ ایام / بعد روز و روزگاری دیر ، سر انجام / باز شد بر روی اسب پیشاهنگ زمینی زاده ای گمنام ...» /
... / کاش انسان ، دوست با انسان بود / کاش انسان بود.
 گزیده ای از شعر لندن ۷۰  که در غربت و در انگلیس سروده است و دیده های خود را از شهر لندن بازگو می کند.
 این شعر به «گلچین گیلانی» شاعر شعر مشهور باز باران با مطلع «باز باران با ترانه / با گوهرهای فراوان  ،می خورد بر بام خانه» تقدیم شده است.

 صبح باران / ظهر باران / عصر باران شب - همه شب - باز باران دائماً چتر است و
/ باران است و / بارانی... شهر، شهر بی نگاهی است کشف های تازه را ناخواسته، بدرود گفته...
خانه ها با پله های چوبی پيچان سرد / دلمرده / نمور و / تار...
هست فريادی اگر / نجواست يا صدای سوت کشتی / يا ترن / يا کارخانه يا طنين خسته ی زنگ کليسا
/ - روز يکشنبه - که دگر در گوش سنگين جوانان / مرده و ناآشناست...

هیچ نظری موجود نیست: